آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

زمان وایسا نرو...

سلام پرنسس من خوبی گلم؟ دلم برات یه ذره شد الان که سرکارم گاهی اوقات آدم قدر چیزهایی رو که داره نمیدونه یا از زمان کمال استفاده رو نمیبره و بعد پشیمون میشه اما باید بگم در مورد تو وضع فرق می کنه من قدر ثانیه به ثانیه با تو بودن رو میدونم قدر تمام لحظات نوزادی و کودکی و ... ، قدر تمام لحظاتی که داری جلوی چشمام بزرگ میشی دوست دارم بلند فریاااااااااااااااد بزنم زمان وایساااااااااااااا نرووووووووو من می خوام بازم لذت ببرم از لحظه به لحظه بودن با دخترم از تمام لحظات شیرین تو رو داشتن... گاهی بر می گردم و به عکسات از ابتدا تا الان نگاه می کنم و میبینم که ای وااااای چقدر زود میگذره و بچه ها چقدر زود بزرگ میشن... نمی خوام نمی خوام این لحظات رو...
24 ارديبهشت 1391

عکسای 6 ماهگی + اولین آب بازی تو حموم

دیگه واقعاً عکس گرفتن ازت سخت شده آخه آرومت نمیگیره که همش وول میخوری و به دوربینم نگاه نمی کنی دیشب پدرم دراومد تا چندتا عکس ازت گرفتم. اینم از عکسای شش ماهگی البته در حقیقت همون شش ماه و چهار روزگی (همون روزی که دندونت دراومد): دیروز برای اولین بار تو حموم گذاشتم آب بازی کنی و تو هم کلللللللللللی حال کرده بودی چون تا حالا هوا سرد بود و من سریع میشستمتو میدادمت بیرون اما الان دیگه هوا خوب شده و دیگه میتونی واسه خودت آب بازی کنی عسلکم اینم عکس اولین آب بازی: ...
21 ارديبهشت 1391

لذت مادر شدن

سلام دختر کوچولوی مامان که دلم برات یه ذره شده می خوام یکم با دختر گلم اختلاط  و درددل کنم همونطوری که میدونی من و بابایی تقریبا ده ساله که با هم ازدواج کردیم و تو تمام این مدت تصمیم نداشتیم که بچه دار بشیم من چیزایی رو که از بچه داری می دونستم فکر می کردم که هیچ وقت دلم نخواد و یا اینکه نتونم که بچه دار بشم و مسئولیت به این سنگینی رو قبول کنم همه همش می گفتن وای بچه دار شدن سخته و چنینه و چنانه و مسئولیتش سنگینه و بچه به چه درد می خوره و واسه آدم چیکار می کنه و از این حرفا..... اما گذشت و گذشت تا اینکه من و بابایی احساس نیاز کردیم به اینکه یک بچه ای بیاد تو زندگیمون که بتونیم زندگیمونو فداش کنیم که به زندگیمون رنگ و لعاب تازه ای بد...
13 ارديبهشت 1391

اولین روز کاری بعد از مرخصی زایمان

سلام دختر دوست داشتنی من خوبی گلم؟ الان که دارم برات مینویسم سرکارم و ازت دورم دیروز اولین روز کاریم بود با اینکه هنوز یک هفته تا پایان مرخصی زایمانم مونده بود اما مجبور شدم زودتر بیام سرکار قبل از اینکه بیام سرکار بعضی از دوستام که رفته بودن زودتر و هی ناله میکردن که دلمون برای بچه امون تنگ میشه من همش می گفتم ااااه چه لوس آدام نمیمیره که چند ساعت از بچه اش دور باشه اما ههههههههههی نپرس که این دو روز چی بر من گذشته باورم نمیشد اینقدر سخت باشه دیروز که از خواب پاشده بودم که بیام سرکار تو عین فرشته ها خوابیده بودی مگه دلم میومد بزارمت و بیام دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم همش دلم برات شور میزنه با اینکه پرستارت خیلی خانوم خ...
11 ارديبهشت 1391
1